سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه تو

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اندیشه تو

لحظه ها ،نه دقیقه ها ،نه ساعت هایم برای تو بود دیدم نمی شود پس روزم را به دو نیم کردم سهمی برای تو و سهمی برای خودم باز هم نشد سهم خودم نیز پر از اندیشه ی تو بود .

برای حذف تو خود را نیز باید حذف می کردم به محض ورود به حصار تنهایی ام تو را حس می کردم گویی تو پیش از من وارد آن شده بودی .

دیدم نمی شود تا تو بودی جز اندیشه تو کار دیگری برایم میسر نبود پس خواستم تو را از حصارم بیرون کنم دلم نیامد ، خواستم حذفت کنم نشد ، خواستم تورا به تبعید گاه فراموشی بسپارم باز هم نشد تا بودی نمی توانستم نبودنت را باور کنم پس پذیرفتم بودنت را.

تو را چون عزیزی گران بها در گوشه ای از قلبم جای دادم وگفتم باش اما آزارم نده.

اما این بار ذهنم سرکشی می کرد و میخواست به سویت آید. گفتم : چرا؟تورا چه به محتویات قلب بنشین و کار خودت را بکن قلب خودش می داند که چطور از او نگهداری کند واو را عزیز شمارد . این بار مغز اعتراض کردگفت: چرا؟ چرا همیشه عزیزان برای قلب باشند و من برای مشتی حساب و کتاب؟

دیدم حق دارد تو برای مغز هم عزیز بودی و او هم اندیشه تو را می خواست . گفتم باشدتو کارهایت را بکن و به بهای اندیشیدن و حضور او همه چیز را به باد مده تا من دوباره روزهایم را به دو نیم کنم سهمی برای خود و سهمی برای اندیشه او .

پس این بار دوباره روزهایم را دو نیم کردم سهمی برای تو وسهمی برای خودم اما این بار سهم خودم را پر از اندیشه تو نکردم تا همیشه باشی .


سخنی با موعود

مهدی جان: (میمت) نشان مستیت ، (هایت) نشان هستیت ، (دالت) نشان دل شیداییت ، (یا) یا هوالحق المبین.

مولای من! امروز بازهم گل های امیدم پرپر شد ومن ماندم و یک دل شکسته .امروز بازهم در آرزوی دیدار تلالو پرشکوه ماه رویت،روسیاه شدم.امروز بازهم قطرات اشک محرم دردهای شیعیانت شد و شاید هم مرهم دردهایشان وشاید در طول تاریخ هیچ محرمی جز اشک را نتوانی یافت.

مهدی جان بگذار راستش را بگویم !بدان آن چه که منتظران کوی تورا زنده نگه داشت عشق است .کلمه ای آشنا برای دوستداران وصال بارگاه دوست کلمه ای آشنا برای منتظران بی تاب و قرار . اصلا بگذار عامیانه تر بگویم تارو پود زندگی منتظرانت با عشق گره خورده است و دفتر زندگیشان با عشق رقم می خورد .

مهدی جان نمی دانم چرا وقتی می خواهم درد دل کنم واژه ها را کم می آورم همه چیزرا فراموش می کنم خودم را و حتی درد دلم را.راستش از اینکه با تو حرف می زنم احساس شرمندگی می کنم من که باشم که بخواهم با امام زمان (عج)آنکه زمان و زمین به برکت وجود او می گردند صحبت کنم؟پس مولای من بیش از این مخواه که شرمنده باشم و درمانم کن که درمان دردم تویی.

جانا به جعد موی تو     و آن طره ی گیسوی تو

وآن تیغ زن ابروی تو      وآن نرگس جادوی تو

از خودبده ما را خبر       ای یار غایب از نظر


مناجات

پروردگارا

به من آرامش ده تا بپذیرم آن چه را که نمی توانم تغییر دهم

دلیری ده تا تغییر دهم آن چه را که می توانم تغییر دهم

بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم

مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند.


حقیقت ناگفته...

گفت:دل نبند اما نبود تا ببیند چشم هایم دلبستگی اش را فریاد می زند نمی دانست که پرنده دلم چندی است به هوایش پر می کشد تا قرین دیوار

قلبش می رود و با شنیدن کلامی و تلنگری به آشیانه خود باز می گردد .

گفت:باش و نباش اما نبود تا ببیند چشم هایم نابودیم را به بهای بودن و نبودن فریاد می زنند.

گفت:دلم تنگ است اما نمی دانست دلش آنقدر بزرگ هست که با گذشتن یک عابر و به جای ماندن ردپایش تنگ نشود.

گفت:تنهاییم را پرکن اما نمی دانست تنهایی دل انسان های بزرگ با پیمانه قلب های کوچک پر نمی شود.

گفت:اگر بروی می میرم اما نمی دانست که اگر بمانم روزی خودش نفس احساسم را با گرمای نفس احساس دیگری در قلب و روحش می میراند.

گفت و گفت و من شنیدم و شنیدم اما هیچ وقت نبود تا انعکاس گفته هایش و شنیده هایم را در بغض یخ زده قلبم و زلال اشک هایم ببیند .

او گفت و من شنیدم اماهیچکدام نمی دانستیم که فاصله ما برای بودن و ماندن فاصله ای بود به عمق وابستگیمان ، به عمق دلتنگیمان و به وسعت دوریمان.


حقیقت ناگفته...

گفت : دل نبند اما نبودتا ببیند چشم هایم دلبستگیش را فریاد می زند نمی دانست که پرنده دلم چندی است به هوایش پر می کشد تا قرین دیوار قلبش می رود وبا شنیدن کلامی وتلنگری به آشیانه خود بازمیگردد.

گفت : باش و نباش اما نبود تا ببیند چشم هایم نابودیم رابه بهای بودن و نبودن فریاد می زنند.

گفت : دلم تنگ است اما نمی دانست دلش آنقدر بزرگ هست که با گذشتن یک عابر و به جای ماندن رد پایش تنگ نشود.

گفت : تنهاییم را پر کن اما نمی دانست تنهایی دل انسان های بزرگ با پیمانه قلب های کوچک پر نمی شود.

گفت : اگربروی می میرم اما نمی دانست که اگر بمانم روزی خودش نفس احساسم را با گرمای نفس احساس دیگری در قلب و روحش می میراند.

گفت و گفت و من شنیدم و شنیدم اما هیچوقت نبود تا انعکاس گفته هایش را و شنیده هایم را در بغض یخ زده قلبم و زلال اشک چشم هایم ببیند.

او گفت و من شنیدم اما هیچکدام نمی دانستیم که فاصله ما برای بودن و ماندن فاصله ای بود به عمق وابستگیمان ، به عمق دلتنگیمان و به وسعت دوریمان.

...

یه پنجره با یه قفس          یه حنجره بی هم نفس

سهم من از بودن تو          یه خاطره است همین و بس

.......

بذار که کوله بارم و رو شونه شب بذارم

باید که از این جا برم فرصت موندن ندارم


...

یه پنجره با یه قفس          یه حنجره بی هم نفس

سهم من از بودن تو          یه خاطره است همین و بس

.......

بذار که کوله بارم و رو شونه شب بذارم

باید که از این جا برم فرصت موندن ندارم


...

یه پنجره با یه قفس          یه حنجره بی هم نفس

سهم من از بودن تو          یه خاطره است همین و بس

.......

بذار که کوله بارم و رو شونه شب بذارم

باید که از این جا برم فرصت موندن ندارم


...

یه پنجره با یه قفس          یه حنجره بی هم نفس

سهم من از بودن تو          یه خاطره است همین و بس

.......

بذار که کوله بارم و رو شونه شب بذارم

باید که از این جا برم فرصت موندن ندارم


کاش

کاش می شد هیچ کس تنها نبود

کاش می شد دیدنت رویا نبود

گفته بودی با تو می مونم

ولی.....

                رفتی و گفتی آنجا جا نبود

                سالیان سال تنها مانده ام

               شاید این رفتن سزای ما نبود

                من دعا کردم برای بازگشت

                                    

                                     دست های تو ولی بالا نبود

                                    باز هم گفتی که فردا میرسی

                                      کاش روز دیدنت فردا نبود