اندیشه تو
لحظه ها ،نه دقیقه ها ،نه ساعت هایم برای تو بود دیدم نمی شود پس روزم را به دو نیم کردم سهمی برای تو و سهمی برای خودم باز هم نشد سهم خودم نیز پر از اندیشه ی تو بود .
برای حذف تو خود را نیز باید حذف می کردم به محض ورود به حصار تنهایی ام تو را حس می کردم گویی تو پیش از من وارد آن شده بودی .
دیدم نمی شود تا تو بودی جز اندیشه تو کار دیگری برایم میسر نبود پس خواستم تو را از حصارم بیرون کنم دلم نیامد ، خواستم حذفت کنم نشد ، خواستم تورا به تبعید گاه فراموشی بسپارم باز هم نشد تا بودی نمی توانستم نبودنت را باور کنم پس پذیرفتم بودنت را.
تو را چون عزیزی گران بها در گوشه ای از قلبم جای دادم وگفتم باش اما آزارم نده.
اما این بار ذهنم سرکشی می کرد و میخواست به سویت آید. گفتم : چرا؟تورا چه به محتویات قلب بنشین و کار خودت را بکن قلب خودش می داند که چطور از او نگهداری کند واو را عزیز شمارد . این بار مغز اعتراض کردگفت: چرا؟ چرا همیشه عزیزان برای قلب باشند و من برای مشتی حساب و کتاب؟
دیدم حق دارد تو برای مغز هم عزیز بودی و او هم اندیشه تو را می خواست . گفتم باشدتو کارهایت را بکن و به بهای اندیشیدن و حضور او همه چیز را به باد مده تا من دوباره روزهایم را به دو نیم کنم سهمی برای خود و سهمی برای اندیشه او .
پس این بار دوباره روزهایم را دو نیم کردم سهمی برای تو وسهمی برای خودم اما این بار سهم خودم را پر از اندیشه تو نکردم تا همیشه باشی .