...
لبریزی از گفتن
ولی...
درهیچ سویت محرمی نیست
لبریزی از گفتن
ولی...
درهیچ سویت محرمی نیست
وقتی صدای خش خش برگ ها زیر پای عابران نوای دل انگیز شد ،
دیگر چه فرقی می کند که برگ سبز کدام درخت بودی ؟!
منبع : www.eshghulaneha.blogfa.com |
تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است طنین شعر نگاه تو در ترانه من
تو نیستی که ببینی چگونه می گردد نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
تونیستی که ببینی چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی دل رمیده من به جز تو یاد همه چیز را رها کرده است
غروب های غریب در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین ستاره بیمار است
دو چشم خسته من در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است...
تو نیستی که ببینی !
دوباره واژه سفر را در قاب تنهایی اتاق خاطراتم میخکوب می کنم
سرزمین خشک خاطره یخ زده و فرسوده شده
زندگیم بوی غربت و بی قراری گرفته
رفاقت ها پوچ و تو خالیست
وحال کوچ ، تبلور زندگیست
باید رفت و به اندازه تمام تنهایی ها
فریاد را در آغوش کشید
باید رفت و...
مدت مدیدیست که تنها ترین ترانه من سروده
عاشقانه ای است که در خلوت برای غربت
نا تمام شبانه ام می خوانم و نا خواسته و
خلاصه وار تکرار می کنم این همه
دلتنگی را، این همه ثانیه های اندوهبار
زندگی را که حتی لحظه های سایه روشن
فردایم را نا دیده گرفتند بی آنکه جایی برای
احساس وآرزوهای بزرگ مانده باشد...
به راستی سهم قصه هایی که هرگز طعم
شیرین خوشبختی را برای یک بارنچشیده اند
این است که این گونه بی پناه، درگیر و دار
زندگی اسیر واژه های مبهم باشند و خسته
و غمگین در چالش روزها ، همچون پرنده ای
زخمی در چنگال میله های قفس ، تردید و
دلواپسی را معنا کنند...
به راستی قسمت و تقدیر این است که
خاموش و بی صدا مرگ تدریجی عشق را نظاره گر باشیم...
در آغاز آفرینش یکروز دروغ و حقیقت رفتند کنار رودخانه ، دروغ گفت : بیا شنا کنیم و حقیقت ساده دل قبول کرد؛ اما تا لباس هایش را در آورد و در آب رفت ، دروغ لباس او را دزدید و رفت... از آن به بعد حقیقت بیچاره عریان ماند و مردم دروغ را با لباس حقیقت دیدند...!!!
دلم زخمی ترین زخم است اما آه کم دارد
برای یک نفس خالی شدن همراه کم دارد
هنوز ای شام دلتنگی خیالم در سحر جاریست
اگرچه آسمان شب فقط یک ماه کم دارد
تمام بغض هایم را نثار سینه خواهم کرد
اگر در همزبانی ها دل من چاه کم دارد
همیشه غرق در خود می شوم شاید نمی خواهم
نگاهم ناگهان گوید تو را ناگاه کم دارد
نگاهم می کنی اما همیشه مثل لبخندی
که هر لحظه درنگی فرصتی کوتاه کم دارد
_ چرا دلت گرفته ، مثل آنکه تنهایی
_ چقدر هم تنها !
_ خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
_ دچار یعنی
_ عاشق
_ و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد
_ چه فکر نازک غمناکی !
_ و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
وغم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
_ خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
ودست منبسط نور روی شانه آن هاست
_ نه ، وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست اگرچه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
وگرنه زمزمه ی حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
وعشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
وعشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که
_ غرق ابهامند
_ نه، صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.
ولادت حضرت علی (ع) را به همه شیعیان عزیز و پدرای گل و مهربون تبریک می گم امیدوارم همیشه پاینده باشید.