سایه
دریچه چشمانم را بر روی هر چه دوست می دارم لحظه ، لحظه می بندم
تا شاید آینده ام را در آسمان سپید نظاره کنم
اما ناگهان...
پلک های بسته ام با مرواریدهای سپید گشوده می شود و رویاهای سپیدم را ویران می کند
چشمانم را به انتظار رویا بسته ام ...بازهم سایه! بارها این سایه را دیده ام .
او اما از من در گریز است دلیلش را نمی دانم!
می کوشم خود تعبیرش کنم در میمانم
چشمانم را در هم میفشارم ومنتظر رویا می مانم...