دیگر نمی دانم
من در تقابل فراموشی و هاله ی کمرنگی از یاد تو سرگردانم
و در این گرداب ، از تو با خویش سخن می گویم ؛
از تو که حضورت ،
هاشوری نقره ای بر صفحه ی تاریک زندگیم بود ،
که امروز از آن جز نقطه ای سیاه
و خطی بی نور و دور افتاده چیزی نمی بینم .
من در مجهولی راز آلود غوطه ورم
و در فردایی نا معلوم سر در گم !
پای امیدم دگر آبله بسته و قلبم را نای تپیدن نیست !
بی تو جز سکوت حرفی ندارم
سکوتی که انعکاس حرف دلم شد اما در گلو پژمرد
و تو نیامدی !
من بی تو روزهایم را
و لحظه هایم را به روزگار مفت فروختم
فقط در ازای خاطره ای ماندگار از تو !
غافل از اینکه
روزگار هم بر سرم کلاه گذاشت و رفت !
دیگر هیچ ندارم تا برای با تو بودن فدا کنم ...
من خود را در تو جا گذاشته ام ،
تو راه من بودی ، مقصد موعود من !
ولیکن بی تو امروز
به چاهی افتادم بس تاریک و ژرف !
که از آن راهی به مقصد موعودم نیست !
بعد از تو نه راه را می خواهم و نه چاه را .
دیگر چه فرق دارد سفید و سیاه !؟
همان بهتر که در شب تار زندیگم ،
به نور مطلق دوری _ که تو باشی _ زل بزنم
و تصور کنم که دستم به تو می رسد !
و به آن لذت مجازی چسبناک دلخوش باشم !
دیگر چه فرق می کند
پر سیاه کلاغ با حریر نازک شب ،
وقتی هر دو یکرنگ اند !