دلتنگی...
مدت مدیدیست که تنها ترین ترانه من سروده
عاشقانه ای است که در خلوت برای غربت
نا تمام شبانه ام می خوانم و نا خواسته و
خلاصه وار تکرار می کنم این همه
دلتنگی را، این همه ثانیه های اندوهبار
زندگی را که حتی لحظه های سایه روشن
فردایم را نا دیده گرفتند بی آنکه جایی برای
احساس وآرزوهای بزرگ مانده باشد...
به راستی سهم قصه هایی که هرگز طعم
شیرین خوشبختی را برای یک بارنچشیده اند
این است که این گونه بی پناه، درگیر و دار
زندگی اسیر واژه های مبهم باشند و خسته
و غمگین در چالش روزها ، همچون پرنده ای
زخمی در چنگال میله های قفس ، تردید و
دلواپسی را معنا کنند...
به راستی قسمت و تقدیر این است که
خاموش و بی صدا مرگ تدریجی عشق را نظاره گر باشیم...