خداوند تمام عشق است
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت؛فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هربار به فرشتگانش این گونه میگفت:
((می آید!)) من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنوم و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه میدارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست؛
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ؛ گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود (( با من بگو از آنچه سنگینی سینه ی توست))
گنجشک گفت:لانه ی کوچکی داشتم؛آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام؛تو همان را هم
از من گرفتی! این طوفان بی موقع چه بود؟! چه میخواستی از لانه ی محقرم؟! کجای دنیا را گرفته بود؟!
و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست؛سکوتی در عرش طنین انداز شد؛ فرشتگان همه سر به زیر انداختند؛ وخدا گفت:
((ماری در لانه ات بود؛ خواب بودی ؛ باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند ؛ آنگاه تو از کمین مار پر گشودی !))
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود......
خدا گفت:((چه بسیار بلاهایی که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خواستی!))
اشک در چشمان گنجشک نشسته بود......
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.......
های های گریه اش ملکوت خدای را پر کرد......