رفتن
باور تنهایی خیلی سخته گاهی ادم اونقدر تنهاست که باید فقط کاغذ محرم اسرارش بشه .بدترین تنهایی اینه که تو جمع باشی اما تنهایی رو با ذره ذره وجودت لمس کنی.همه باشن اما بدون اینکه حتی به اشکاتو بغضت نگاه کنن از کنارت رد بشن .
اون لحظه ای که می فهمی همه فراموشت کردن و بغضت برای کسی مهم نیست دیوونه کننده ترین لحظه زندگیته . کسی چه می دونه بغضت و اشکات چی رو میخوان فریاد بزنن کسی چه می دونه تو دلت چی می گذره که دلت داره اینجوری فریاد می کشه.
وقتی یه غم دیوونه کننده تو دلت داشته باشی که نتونی به هیچ کس بگی وبرای کسی بنویسی اونوقته که اشکات سیل وار می شن محرم دلت.
غمی سنگین که با هر رفتنی خاطرش برات تداعی می شه خاطره رفتن...خاطره خفه کردن یه احساس مثل پرپرکردن یه غنچه.
رفتنی که حتی خودشم نفهمید که با رفتنش چه سنگی به شیشه نازک دلم زد دیگه حتی نمی دونم چقدر از رفتنش و شکستن دلم می گذره.
از رفتن متنفرم اما هنوز باید برم تا کی؟تاکجا؟نمی دونم.می رم اما دیگه با چشمای بسته مثل اونکه چشماشو به روم بست و رفت وحالامن باید برم اما تنها شاید معنای رفتن همینه.
هنوزم از رفتن متنفرم وهنوزم خاطره رفتن و تنها شدن دیوانه وار به دلم می کوبه...