درد تاریکیست درد خواستن رفتن و بیهوده خود را کاستن
اکنون منم که در این خلوت و سکوت
ای شهر پر خروش تو را یاد می کنم
دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار
من با خیال او دل خود شاد می کنم
اکنون منم که در این خلوت و سکوت
ای شهر پر خروش تو را یاد می کنم
دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار
من با خیال او دل خود شاد می کنم
رفتم مرا ببخش و نگو وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابه لای دامن شبرنگ زندگی
بغض سینه رو شکستن دوباره لحظه رفتن...