سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه تو

صفحه خانگی پارسی یار درباره

تو همیشه با منی

من و انتظارو کابوس تنهایی

من و حس اینکه هر لحظه اینجایی

دارم آینه ها رو گم می کنم کم کم

تو رو هر طرف رو می کنم می بینم

نگو از تو چشمام چیزی نمی خونی

تو که لحظه لحظه حالم رو می دونی...

منو رها کن از این فکر تنهایی

تو نرفتی نه تو هنوزم اینجایی

دارم از خودم با فکر تو رد می شم

دارم عاشقی رو با تو بلد می شم


بسم رب الشهدا

    نظر

 عاشقان رفتند مفهوم صفا کمرنگ شد     زندگی با عاشقی درحد رویا مانده است

 

 

می گویند قطعه ای از آسمان روی زمین است باد که می وزد شمیم عطر میزبانان را با تمام وجود احساس می کنی.در طلائیه چشمانت را که می بندی نسیمی که به صورتت می زند همه دلبستگی های دنیایی را از وجودت می زداید و احساس می کنی تویی و خدا،تویی و یک دنیا دل تنگی،یک دنیا حسرت برای دوری از خودت و یک دنیا غبطه برای دوریت از شهدای طلائیه وبه راستی شهدای طلائیه چه زیبا و دل نشین با تو سخن می گویند .

در فکه که قدم می گذاری در آن دشت وسیع عطش و گرما بیداد می کند . گرمای آفتاب را که روی سرت احساس می کنی آنقدر عطشناک است که حتی نمی توانی آن دشت را زیر بارش گلوله و انفجار تصور کنی. تپه های رملی و شنی نمی گذارند که قدم برداری و تو همانجا می نشینی،سر بر خاکی می گذاری که خون های عاشقان روی آن چکیده دلت می خواهد فریاد بزنی که شما کجا و ما کجا؟؟؟؟؟؟؟وخوشا به حالتان که عشق حقیقی را یافتید و جانتان را سرمایه و هدیه این عشق کردید.

فتح المبین و شهدای گمنامش مظلومیت را فریاد می زنند. کربلای هویزه کربلای دیگری است که مقتل و مدفن عاشقان یکی است،یادآور استقامت و سر سختی و شور جوانی یک جوان. به دو کوهه که می روی انگار شهید همت فاتح خیبر ، فاتح قلب و روح تو نیز می شود.

از کنار اروند بوی حسین را از آن سوی آبها حس می کنی و کربلایی می شوی وقتی به آب ها چشم می دوزی معنی اروند را در میابی «آب های خشن»روی آب آرام و زیر آن خروشان است فکر می کنی که چقدر شبیه توست ظاهرت آرام و درونت بیداد می کند فریاد می زند که خدایا چه مردانی بودند که در دل شب برای رسیدن به وعده تو به آب زدند وتو چه نیکو به یاریشان شتافتی . چقدر در این اروند حرف است و خاطره... وقتی اشک هایت به آب های اروند فرو می ریزد و گم می شود احساس می کنی خوشا به حال آن قطره اشک که در آب اروند به شهدا رسید اما خودت کجا گم و غرق شده ای؟

چه زیبا لاله های روییده از دل کویر فنا در راه وصال به معشوق را به رخ می کشند . خوشا به حالشان که ره صد ساله را یک شبه پیمودند و مرضی خدا شدند و به دیدار نهایت عشق شتافتند.

   ... چه زیبا گفته اند که شهیدان زنده اند و تو در آن سرزمین عشق با تمام وجود آنان را حس می کنی...


....

وقتی آدم یه گنج با ارزش معنوی داشته باشه دل کندن و رها شدن از اون گنج براش خیلی سخته .وقتی می فهمه باید اون گنج رو بسپره به یکی دیگه و از همه بدتر خودش بره ...

من یه گنج داشتم یه گنج خیلی ارزشمند یه سنگ درخشان که تلالوء درخشش معنویش خیلی چیزارو روشن می کرد . من خودخواه نبودم من نخواستم اون گنج مال من باشه من فقط می خواستم باشه . می دونستم اون گنج مال من نیست می دونستم باید بسپرمش به صاحبش و برم . اما نمی دونستم سپردن و دل کندن ازش تا این حد سخته حالا می فهمم که هر چقدر گنجت باارزش تر باشه دل کندن ازش سخت تره.

حالا می فهمم که نباید دل بست تا اینقدر سبک باشی که با پلک بر هم زدنی پرواز کنی چشماتو ببندی و سرتو بچرخونی و ادامه مسیرتو بدون گنجت بری درسته خاطره و یاد اون گنج وشیرینی داشتن اون همه ارزش همیشه در خاطرت هست اما زندگی در جریانه باید رفت... 


سهم من

    نظر

سهم من از بودنت چه بود؟بی تابی و بی قراری روز هایم؟یا اشک های شبانه؟خنده های بی صدا یا اشک های ندیده ؟ شور بر خاسته از دل یا یخ زدگی تنهایی ام؟

عادت به نبودنت در عین بودن سخت است تا آمدم به باور بودنت برسم نبودنت چون صاعقه ای پر از برق آمد.

دیگر روز هایم برفی است و شب هایم بارانی تا کی؟ نمی دانم.همیشه عاشق باران و برف بودم ...

آن روز ها که انتظار آمدنت عذابم می داد عقلم گمان می کرد اگر برای همیشه حذف شوی دیگر عذاب انتظار نیست وحالا دل به او می خندد که عذاب انتظار اگرچه سخت بود اما عذاب جدایی...آن هم جدایی برادر و خواهر

روز آمدنت را به یاد ندارم اما روز رفتن همیشه برایم تداعی حرف ها و حضورت است یک حضور بی حضور چرا که چشم هایم هیچ گاه لیاقت درک تو را نیافتند اما دلم هوشیارتر از تمام وجودم بود.

حرف های نگفته بسیار است اما می ترسم،می ترسم بگویم آن چیزهایی را که باید در صندوق دلم نهان باشد تا تو راحت تر باشی و آرامتر اما چه کنم که آتش درونم از همان هیزم ها شعله ور است ...

شاید روزی آتشی روشن کنم به پهنای تمام وجودم آتشی آنقدر سوزان که سوزانندگی آتش تو را در روزهای برفی و شب های بارانیم محو کند. 


دل خسته

    نظر

دل منم خسته است دل منم شکسته است ایکاش هر اومدنی رفتن نداشت اما چه باید کرد که حتی نیومده باید رفت دلمو به این خوش می کنم که هر اومدنی اگه رفتن داره هر رفتنی معنی نابودی نیست امید دارم که هستی ، امید دارم که انتظار هنوز هست هنوزم می تونم منتظر برگشتت باشم اگه تصمیم نگیری که بر نگردی.

بودن و خلاصه شدن تو این دنیای مجازی حق من نیست حق تو هم نیست ما باید حقیقی زندگی کنیم اگه فقط منو تو حاشیه زندگیت می خوای اونم تو این دنیای مجازی این بودن من نیست این من نیستم این سایه منه و خودخواهی تو . بیا هم و بخوایم برای همدیگه برای خودمون برای آرزو هامون و برای قلبمون نه برای سایه هامون .

پس حالا همیشه هستیم حتی اگه تو هیچ دنیایی نباشیم .


اندیشه تو

لحظه ها ،نه دقیقه ها ،نه ساعت هایم برای تو بود دیدم نمی شود پس روزم را به دو نیم کردم سهمی برای تو و سهمی برای خودم باز هم نشد سهم خودم نیز پر از اندیشه ی تو بود .

برای حذف تو خود را نیز باید حذف می کردم به محض ورود به حصار تنهایی ام تو را حس می کردم گویی تو پیش از من وارد آن شده بودی .

دیدم نمی شود تا تو بودی جز اندیشه تو کار دیگری برایم میسر نبود پس خواستم تو را از حصارم بیرون کنم دلم نیامد ، خواستم حذفت کنم نشد ، خواستم تورا به تبعید گاه فراموشی بسپارم باز هم نشد تا بودی نمی توانستم نبودنت را باور کنم پس پذیرفتم بودنت را.

تو را چون عزیزی گران بها در گوشه ای از قلبم جای دادم وگفتم باش اما آزارم نده.

اما این بار ذهنم سرکشی می کرد و میخواست به سویت آید. گفتم : چرا؟تورا چه به محتویات قلب بنشین و کار خودت را بکن قلب خودش می داند که چطور از او نگهداری کند واو را عزیز شمارد . این بار مغز اعتراض کردگفت: چرا؟ چرا همیشه عزیزان برای قلب باشند و من برای مشتی حساب و کتاب؟

دیدم حق دارد تو برای مغز هم عزیز بودی و او هم اندیشه تو را می خواست . گفتم باشدتو کارهایت را بکن و به بهای اندیشیدن و حضور او همه چیز را به باد مده تا من دوباره روزهایم را به دو نیم کنم سهمی برای خود و سهمی برای اندیشه او .

پس این بار دوباره روزهایم را دو نیم کردم سهمی برای تو وسهمی برای خودم اما این بار سهم خودم را پر از اندیشه تو نکردم تا همیشه باشی .


حقیقت ناگفته...

گفت:دل نبند اما نبود تا ببیند چشم هایم دلبستگی اش را فریاد می زند نمی دانست که پرنده دلم چندی است به هوایش پر می کشد تا قرین دیوار

قلبش می رود و با شنیدن کلامی و تلنگری به آشیانه خود باز می گردد .

گفت:باش و نباش اما نبود تا ببیند چشم هایم نابودیم را به بهای بودن و نبودن فریاد می زنند.

گفت:دلم تنگ است اما نمی دانست دلش آنقدر بزرگ هست که با گذشتن یک عابر و به جای ماندن ردپایش تنگ نشود.

گفت:تنهاییم را پرکن اما نمی دانست تنهایی دل انسان های بزرگ با پیمانه قلب های کوچک پر نمی شود.

گفت:اگر بروی می میرم اما نمی دانست که اگر بمانم روزی خودش نفس احساسم را با گرمای نفس احساس دیگری در قلب و روحش می میراند.

گفت و گفت و من شنیدم و شنیدم اما هیچ وقت نبود تا انعکاس گفته هایش و شنیده هایم را در بغض یخ زده قلبم و زلال اشک هایم ببیند .

او گفت و من شنیدم اماهیچکدام نمی دانستیم که فاصله ما برای بودن و ماندن فاصله ای بود به عمق وابستگیمان ، به عمق دلتنگیمان و به وسعت دوریمان.