سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه تو

صفحه خانگی پارسی یار درباره

زیباترین عشق زمینی

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ...
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !


گوش کن...

گوش کن جاده صدا می زند از دور قدم های تورا

چشم تو زینت تاریکی نیست

پلک ها را بتکان کفش به پا کن و بیا

وبیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

وزمان روی کلوخی بنشیند با تو

و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند

پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.


خداوند تمام عشق است

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت؛فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هربار به فرشتگانش این گونه میگفت:

((می آید!)) من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنوم و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه میدارد و سر انجام  گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست؛

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ؛ گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود (( با من بگو  از آنچه سنگینی سینه ی توست))

 گنجشک گفت:لانه ی کوچکی داشتم؛آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام؛تو همان را هم

از من گرفتی! این طوفان بی موقع چه بود؟! چه میخواستی از لانه ی محقرم؟! کجای دنیا را گرفته بود؟!

و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست؛سکوتی در عرش طنین انداز شد؛ فرشتگان همه سر به زیر انداختند؛ وخدا گفت:

((ماری در لانه ات بود؛ خواب بودی ؛ باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند ؛ آنگاه تو از کمین مار پر گشودی !))

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود......

خدا گفت:((چه بسیار بلاهایی که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خواستی!))

اشک در چشمان گنجشک نشسته بود......

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.......

های های گریه اش ملکوت خدای را پر کرد......