ازفاصله ها شکوه زیاد است نگو این قصه فقط قصه باد است نگو...
همیشه ماندن دلیل بر عاشق بودن نیست ،
خیلی ها می روند تا ثابت کنند که عاشقند.
همیشه ماندن دلیل بر عاشق بودن نیست ،
خیلی ها می روند تا ثابت کنند که عاشقند.
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ...
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدم های تورا
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلک ها را بتکان کفش به پا کن و بیا
وبیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
وزمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت؛فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هربار به فرشتگانش این گونه میگفت:
((می آید!)) من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنوم و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه میدارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست؛
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ؛ گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود (( با من بگو از آنچه سنگینی سینه ی توست))
گنجشک گفت:لانه ی کوچکی داشتم؛آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام؛تو همان را هم
از من گرفتی! این طوفان بی موقع چه بود؟! چه میخواستی از لانه ی محقرم؟! کجای دنیا را گرفته بود؟!
و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست؛سکوتی در عرش طنین انداز شد؛ فرشتگان همه سر به زیر انداختند؛ وخدا گفت:
((ماری در لانه ات بود؛ خواب بودی ؛ باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند ؛ آنگاه تو از کمین مار پر گشودی !))
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود......
خدا گفت:((چه بسیار بلاهایی که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خواستی!))
اشک در چشمان گنجشک نشسته بود......
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.......
های های گریه اش ملکوت خدای را پر کرد......
می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یک رنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم