سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سایه تو

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خداوند تمام عشق است

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت؛فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هربار به فرشتگانش این گونه میگفت:

((می آید!)) من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنوم و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه میدارد و سر انجام  گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست؛

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ؛ گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود (( با من بگو  از آنچه سنگینی سینه ی توست))

 گنجشک گفت:لانه ی کوچکی داشتم؛آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام؛تو همان را هم

از من گرفتی! این طوفان بی موقع چه بود؟! چه میخواستی از لانه ی محقرم؟! کجای دنیا را گرفته بود؟!

و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست؛سکوتی در عرش طنین انداز شد؛ فرشتگان همه سر به زیر انداختند؛ وخدا گفت:

((ماری در لانه ات بود؛ خواب بودی ؛ باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند ؛ آنگاه تو از کمین مار پر گشودی !))

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود......

خدا گفت:((چه بسیار بلاهایی که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خواستی!))

اشک در چشمان گنجشک نشسته بود......

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.......

های های گریه اش ملکوت خدای را پر کرد......